گویى تقدیر چنین بوده است که حضور دو روزهى من در دنیا با غم و اندوه عجین شود، هر چه بود گذشت و هر چه مىبود مىگذشت.
و من مىدانستم که تقدیر چگونه رقم خورده است و مىدانستم که غم، نان خورشت همیشهى من است و اندوه، همسایهى دیوار به دیوار دل من.
اما آمدم، آمدم تا دفتر زنان بىسرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بیابد، تفسیر پیدا کند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بىغایت نماند، بىمقصود نشود، بىهدف تلقى نگردد.
من اگر نبودم، من و پدرم اگر نبودیم، من و شویم اگر نبودیم، من و شما نور چشمان و فرزندانم اگر نبودیم، اگر ما نبودیم، جهان آفریده نمىشد، خلقت شکل نمىگرفت، آفرینش تکوین نمىیافت، این را خداوند جل و علا تصریح فرموده است.
گریه نکنید عزیزان من! شما از این پس جاى گریستن بسیار دارید. بر هر کدام از شما مصیبت ها مىرود که جگر کوه را کباب مىکند و دل سنگ را آب.
حسن جان! این هنوز ابتداى مصیبت است، رود مصیبت از بستر حیات تو عبور مىکند.
مظلومیت جامهاى است که پس از پدر قاعدهى تن تو مىشود. تو مظلوم مضاعف تاریخ مىشوى که مظلومیتت نیز در پردهى استتار مىماند.
حسین جان! زود است براى گریستن تو! تو دیگر گریه نکن! تو خود دردانهى اشک آفرینشى!
عالم براى تو گریه مىکند، ماهیان دریا و مرغان آسمان در غم تو مىگریند. پیامبران همه پیش از تو در مصیبت تو گریستهاند و شهادت دادهاند که روزى همانند روز تو نیست.
بیا، از روى پاى من برخیز و سر بر سینه ام بگذار اما گریه نکن.
گریهى تو دل فرشتگان خدا را مىسوزاند و جگر رسول خدا را آتش مىزند.
اکنون که زمان اندوه من نیست، زمان شادکامىمن است، لحظهى رهایى من است.
گاه اندوه من آنزمان بود که بر زمین نازل شدم، آغاز دورهى غمباز من آنگاه بود که نه چون آدم علیه السلام به اجبار و از سر گناه بلکه چون پدرم محمد (ص) به اختیار و از سر لطف و رحمت پروردگار، از بهشت هبوط کردم.
مهبطم اگر چه مهبط وحى بود و منزلم اگر چه منزل جبرئیل و قرارگاهم اگر چه قرار گاه عزیزترین بندهى خدا و خاتم پیامبران او.
اگر چه آن دست ها که به استقبالم آمده بود، دستهاى برترین زنان عالم امکان بود، اگر چه اولین جامههایى که در زمین بر تن کردم، جامههاى بهشتى بود.
اگر چه به اولین آبى که تن سپردم، زلال بىهمانند کوثر بود، اگر چه... اما... اما محنت و مظلومیت نیز، از بدو تولد با من زاده شد، با من رشد کرد و در من تبلور یافت.
من هنوز اولین روزهاى همنشینى با گهواره را تجربه مىکردم که آمد و رفت تازه مسلمانان زجر کشیده اما صبور و مقاوم به خانه مان آغاز شد. رفت و آمدى مؤمنانه اما هراسناک عاشقانه اما بیم زده، خالص و صمیمىو شورانگیز اما ترسان و گریزان و مراقب.
خدنگ اولین خبرهایى کهاز وراى گهواره مىگذشت و بر گوش جگر من مىنشست، شکنجه و آزار و اذیت مؤمنان نخستین بود.
یک روز خبر سمیه مىآمد، آن پیرزن زجر دیده اى که عمرى در عطش باران توحید زیسته بود و با چشیدن اولین قطرات آن از ابردستهاى پیامبر، همه چیز خویش را فد کرد و جان خود را سپر ایمان خالص خود ساخت. آن ییرزن مؤمنى که سخت ترین شکنجه ها را بر تن رنجور و نحیف خویش هموار ساخت تا نداى حق پیامبر بىلبیک نماند.
روز دیگر خبر یاسر مىآمد؛ «یاسر را مشرکان در بیابان سوزان و تفتیده حجاز خوابانده اند و سنگ هاى سخت و گران بر اندام او نهاده اند تا او دست از توحید بردارد و در مقابل بتها سر بساید.»
یک روز خبر بلال مىآمد، روز دیگر عمار، روز دیگر... و من به وضوح مىدیدم که شکنجه ها و آسیب ها و لطمه ها نه فقط بر نو مسلمانان ایثارگر که بر پدرم رسول خدا وارد مىشود و او چه مىتواند بکند جز این که هر روز بر این مؤمنان محبوس بگذرد و آنان را به صبر و استوارى بیشتر دعوت کند. صَبْراً یا آلِ یاسِر، صَبْراً یا بِلال...
و... بغض ها و اشک ها و گریه هاى خویش را به خانه بیاورد.
در تب و تاب شکنجهى پیروان مؤمن و معدود بسوزد اما توان هیچ ممانعت و دفاعى نداشته باشد.
خدا بیامرزد ابوطالب را و غریق رحمت کند حمزه را که اگر این دو حامىبا صلابت و قدرتمند نبودند، آنکه در بیابان سوزان، سنگ بر شکمش مىنشست پیامبر بود و آن بدن که آماج عمودها و نیزه ها قرار مىگرفت، بدن مبارک پیامبر بود، همچنانکه با وجود این دو حامىموحد و استوار نیز آنکه شکنبهى شتر بر سرش فرود مىآمد پیامبر بود و آنکه پایش به سنگ جهالت دشمنان مىآزرد، پیامبر بود ـ سلام خدا بر او ـ.
من هنوز شیرخواره بودم که عرصه را بر پدرم و پیروان او تنگ تر کردند، زمینى را که به برکت او و به یمن خلقت او پدید آمده بود، نتوانستند بر او ببینند، او را، ما و مؤمنان او را به دره اى کوچاندند که خشکى و سختى و سوزندگىاش شهرهى طبیعت بود و زبانزد تاریخ شد.
من اولین قدمهاى راه افتادنم را بر روى ریگهاى سوزان شعب ابى طالب گذاشتم.
و من بوضوح مىدیدم که سخت تر از آن تاولها که بر پاهاى کودکانه من مىنشست، زخمهایى بود که سینهى فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه مىکرد و قلب عالمگیر او را مىسوزاند.
یکى مىآمد و لب هاى چون کویر، تفته و ترک خوردهاش را به زحمت در مقابل پدرم مىگشود و مىگفت: آب.
و پدرم بىآنکه هیچ کلامىبگوید چشمهاى محجوبش را به زیر مىانداخت و اندکى فاصلهى میان دندان هاى مبارکش را بیشتر مىکرد تا آن صحابى مؤمن، سنگ را در دهان او ببیند و ببیند که رسول خدا هم براى مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ مىمکد.
و آن دیگرى مچاله از فشار گرسنگى، کشان کشان خود را به پیامبر مىرساند و سلام و اسلام خود را تجدید مىکرد تا رسول خدا بداند که یارانش، محکم و استوار ایستاده اند و هیچ حادثه اى نمىتواند آنانا را به زمین ضعف بنشاند یا به پرتگاه کفر بکشاند و وقتى پدرم او را در آغوش تحسین مىفشرد، او تازه در مىیافت که رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگى، سنگ بر شکم خویش بسته است.
همین خرمایى که مشتىاش انسانى را سیر نمىکند آن زمان یک دانهاش در دهان چهل انسان مىگشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگى و مرگ ایستاده نگاه دارد.
من شیر آمیخته به اندوه مادرم خدیجه را در کوران و تلاطم این دردهاى درهم پیچیده نوشیدم. سفرهى چشم اهل دره روزها و روزها منتظر مىماند تا مگر محموله خوراکى از میان چنگالهاى محاصره کنندگان شعب عبور کند و از لابلاى سنگ و کلوخ هاى دامنه، به سلامت بگذرد و چند روز قناعت آمیز را پر کند.
دوران شعب پیش از آنکه طابت زندانیان به سر آید تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسیب ها و آزارهایى بود که بر جسم و جان پیامبر فرود مىآمد.
این بارهاى طاقت فرسا تا آن زمان که مادرم خدیجه حیات داشت بسیار هموارتر مىنمود.
وقتى پیامبر پا از درگاه خانه به درون مىگذاشت، ملاطفت ها، مهربانى ها، همدردیها و دلداریهاى خدیجه آنچنان او را سبکبال مىکرد که پدرم حتى تا وقت وفات هم او را به یاد مىآورد و گهگاه در فراق او مىگریست.
یادم نمىرود، یکبار عایشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقیر برد و پدرم آنچنان بر او نهیب زد که عایشه، هیچ گاه دیگر جرات نکرد در حضور رسول الله، از خدیجه بىاحترام یاد کند.
خبر رحلت مادر، براى من بسیار دردناک بود بخصوص که زخم شعب ابى طالب هنوز التیام نیافته بود و اندوه تنهایى پدرم کاستى نپذیرفته بود.
من وقتى به یکباره جاى مادرم را در خانه، خالى یافتم سرآسیمه و آشفته موى به دامن پدر آویختم که:
ـ مادرم کجاست؟!
پدرم غم آلوده و مضطرب به من مىنگریست و هیچ نمىگفت، شاید هیچ لحنى که بتواند آن خبر جانسوز را در آن بریزد نمىیافت.
جبرئیل از پس این استیصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پیام داد که «سلام مرا به فاطمه ام برسان و بگو که مادر تو را در قصرى از قصرهاى بهشت جاى دادیم که از طلا و یاقوت سرخ فراهم آمده است و او را با مریم دختر عمران و آسیه همخانه ساختیم.»
و من به یمن این پیام خداوند، آرامش یافتم، خداوند، جل و علا را تقدیس و تنزیه کردم و گفتم که سلامها و سلامتى ها همه از اوست و تحیتها همه به او بازمىگردد.
کلام خدا اگر چه تسلاى دل من شد اما فقدان خدیجه در کوران حوادث، چیزى نبود که براى پیامبر و من تحمل کردنى و تاب آوردنى باشد.
دلدارى خدیجه نبود اما تیرهاى تهمت و افترا و آسیب و ابتلاى پیامبر همچنان به شدت و قوت خود باقى بود. یک روز دیوانهاش مىخواندند، یک روز ساحرش لقب مىدادند. یک روز دروغگو و لافزن و عقب ماندهاش مىنامیدند و هر روز به وسیله اى دل مبارک او را مىآزردند.
البته اصل و ریشه پیامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گسترده تر از آن بود که عصیانها و کفرانها و تهمتها و اذیتها بتواند خدشه و خللى در دعوت او پدید بیاورد یا ملول و خستهاش کند و از پایش درآورد.
او تا بدانجا در دعوت به هدایت ثبات مىورزید و از دل و جان مایه مىگذاشت که گاهى خدا به او فرمان توقف مىداد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم مىنمود.
آنچه دل پیامبر را مىآزرد، نه آزار دشمنان که جهالتشان بود، پیامبر نه از آنان، که بر آنان غمگین مىشد که چرا تا بدان پایه بر جهالت خویش، پاى مىفشرند، و پا از حصار کفر و شرک بیرون نمىگذارند، چرا در فضاى حیات بخش توحید تنفس نمىکنند، چرا حلاوت و شیرینى عبودیت را نمىچشند.
و در این غمخوارى، مشارکتى که ابوطالب موحد و خدیجهى مهربان با او مىکردند از دست و دل هیچ ایثارگرى جز همین دو بر نمىآمد.
وقتى ابوطالب و خدیجه رفتند، وقتى ابوطالب و خدیجه، هر دو در یکسال با پیامبر وداع کردند، پیامبر بسیار بیش از آنچه تصور مىکرد، تنها شد.
و من اگر مىخواستم فقط دختر او باشم، بارى از دوش تنهایى از برنمىداشتم. پدرم با آنهمه مصیبت و سختى، نیاز به مادر داشت، مادرى که پروانه وار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهاى محبت و ایثار، اشکهایش را بسترد.
و من تلاش کردم که براى پدرم ـ محبوب ترین خلق جهان ـ مادرى کنم و موفق شدم. پدرم مرد به مادرى قبول کرد و به لقب «اُمّ اَبیها» مفتخرم ساخت.
و این شاید یکى از شیرین ترین لقب هایى بود که خدا و پیامبرش به من داده بودند.
این لقب البته آسان به دست نیامد. پشت این لقب، خون دلها خفته بود و تیمارها نهفته.
هیچ کس نمىتواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آنزمانى که من پدرم را پریشانحال و آشفته موى بر در گاه خانه مىیافتم یا آزرده پاى و آلوده لباس در آغوشش مىفشردم، یا مجروح و زخم خورده، تیمارش مىداشتم.
هر سنگ نه بر پاى او که بر چشم من فرود مىآمد و هر زخم نه بر اندام او که بر جگر من مىنشست. با این تفاوت عمیق که دل او، دل پیامبر بود، عظیم و استوار و نلرزیدنى ودل من دل فاطمه بود، نازک و لطیف و شکستنى.
شرایط آنقدر سخت و سخت تر شد که خداوند پیامبرش را دستور هجرت داد.
مردمىکه به خورشید با نفرت مىنگرند، شایسته شب اند. مردمىکه به سوى آفتاب، کلوخ پرتاب مىکنند، لایق ظلمت اند.
خورشید، طلوع کردنى است. ابرهاى سیاه حتى اگر در آغاز مشرق کمین کنند، خورشید، متین و بزرگوار از کنارشان خواهد گذشت و روشنى اش را به ارمغان جهانیان خواهد برد.
پیامبر شبانه مىبایست از مکه هجرت مىکرد، در آن زمان که چهل کافر قداره بند دور تا دور خانهى او را در محاصره داشتند و چهل شمشیر خون آشام لحظه مىشمردند تا خون او را به تساوى میان خویش، تقسیم کنند.
پیامبر، ایثارگرى مىطلبید تا در جاى خویش بخواباند و کفار را ناکام بگذارد. آن ایثار منش هیچکس جز پدر شما، على بن ابیطالب نمىتواسنت باشد، وقتى پیامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسید: من چه مىشوم؟ عرضه داشت:
ـ شما به سلامت مىمانید؟
پیامبر فرمود: آرى، پسر عموى گرامىام.
و وقتى دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، على شیرین ترین خواب عمرش را آنشب به رختخواب پیامبر، هدیه کرد و شان نزول آیتى دیگر از قرآن را بر افتخارات خویش افزود. ملائکه حیرت کردند و خدا مباهات ورزید:
«وَ منَ النّاس مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاء مَرْضاتِ اللَّه، وَاللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعباد.(1) و میان مردم کسى هست که جانش را با رضاى خدا، تاخت مىزند و خدا دوستدار (اینگونه) بندگان است.»
پیامبر بر دوش سلمان از میان کفار چشم و دل کور عبور کرد و آنان نفهمیدند.
پرسیدند: چیست بر دوش تو؟
سلمان راستگو گفت: پیامبر.
آنان خندیدند و نفهمیدند و به بستر پیامبر هجوم بردند.
آنچه مىخواستند در رختخواب بود اما نمىدانستند. آنان جان پیامبر را مىخواستند و على، جان پیامبر بود. على آینهى تمام نماى پیامبر بود، «انفسنا و انفسکم» در آن مباهلهى تاریخساز، شان على بود اما آنها که درکشان بدین پایه نمىرسید و فقط جسم پیامبر را مىشناختند، خود را ناکام یافتند و خشمگین و زخم خورده بازگشتند، صداى سایش داندان هاى کینه جویشان در گوش شب طنین مىافکند اما دستشان از جهان کوتاه بود که جهان در غار ثور، رحل اقامتى سه روزه افکنده بود.
دل مسلمانان از خلاصى پیامبر قرار و آرام یافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. کفار و مشرکینى که پیامبر را دور از دسترس مىیافتند زهر خود را به جان مؤمنان و بستگان او مىریختند.
پیامبر او به مدینه وارد نشد. در قباء استقرار یافت و هر چه مؤمنین مدینه پاى فشردند، یک کلام فرمود: من به مدینه وارد نمىشوم مگر به همراه دو عزیزم على و فاطمه.
و از آنجا به على بن ابیطالب پیام داد که به همراهى فاطمه ها به مدینه بیا، من همچنان چشم انتظار و استقبال، گشودهى شما مىدارم.
على بن ابیطالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمهى بنت اسد و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطلب و تنى چند از زنان و ضعیفان کاروانى ساخت پس از اعلامىعمومىبه سوى مدینه حرکت کرد.
شب ها را در منازل بین راه به نماز و تهجد و عبادت مىپرداختیم و روزها را راه مىرفتیم. کفار و مشرکین که ازکف دادن پیامبر برایشان سنگین و گران تمام شده بود، بدشان نمىآمد که از میانهى راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگیرند.
هنوز تا مدینه بسیار مانده بود که اسوه غلام ابوسفیان راه را بر ما گرفت و گفت:
ـ من فرستادهى ابوسفیانم و مامورم که راه را بر شماببندم تا او خود، سر رسد.
بدنهاى زنان کاروان چون بید مىلرزید و نگرانى و اضطراب بر دلهایشان چنگ مىانداخت، اما دل من به على و خداى على محکم بود.
على مرتضى به صلابت کوه ایستاد و فریاد کشید:
ـ ما باید به مدینه برویم، در راه رفتن به مدینه، من هر مانعى را از سر راه بر خواهم داشت، حتى اگر این مانع، اسود، غلام ابوسفیان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پیش گیر.
اسود تمکین نکرد، على مرتضى دوباره هشدار داد، موثر نیفتاد، سه باره او را بر جان خویش ترساند، سخت سرى کرد.
حضرت، شمشیر از نیام برکشید. ـ در پى جنگى سخت ـ جسد او را بر جاى گذاشت و کاروان را دوباره حرکت داد.
هنوز راه چندانى نپیموده بودیم که ابوسفیان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در میان راه دیده بود و چون مارى زخم خورده به خود مىپیچید، نعره زد:
ـ اى على! که غلام مرا کشته اى! به چه اجازه اى زنان خویشاوند مرا به مدینه مىبرى؟
على مرتضى، خونسرد، متین و استوار پاسخ فرمود:
ـ با اجازه آنکس که اجازهى من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگیر و جانت را بردار و بگریز.
ابوسفیان شمشیر کشید و على مرتضى آنقدر با او شمشیر زد که او حیاتش را در مخاطره دید، مغموم و شکست خورده جانش را برداشت و گریخت.
مردى به مردانگى على آفریده نشده است و شمشیرى به کارسازى شمشیر او(2) خدا فقط مىداند که در خلقت او چه کرده است.
وقتى بر پیامبر وارد شدیم، بوى جبرئیل فضا را آکنده بود، آغوش پیامبر، هنوز بوى جبرئیل مىداد، بوى عرش، بوى وحى.
پدرم، على را که در آغوش فشرد، فرمود:
ـ پیش پاى شما جبرئیل اینجا بود.
و به من خبر داد از عبادات شما در میان راه و از مناجاتتان با خداى تعالى و از سختى ها و جنگ و گریزهایتان تا بدینجا... و این آیات در شان شما نزول یافت:
«آنان که یاد خدا مىکنند، ایستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرینش اسمان و زمین اندیشه مىکنند (و مىگویند:) خدایا! تو اینها را به عبث نیافریده اى، تو پاک و منزهى، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.
خدایا! آن را که تو به جهنم فرود برى، خوار و ذلیل کرده اى و ستمگران را هیچ یاورى نخواهد بود.
خدایا! ما شنیدیم که منادى ایمان نداد درمىداد که ایمان بیاورید به پروردگارتان و ایمان آوردیم، خدایا ببخش گناههاى ما را و بپوشان بدیهایمان را و در معیت خوبانمان بمیران.
خداوند! و آنچه را که بر پیامبرت وعده کرده اى بر ما ارزانى دار و در روز جزا خوارمان مکن که تو در وعده و پیمان خویش تخلف نمىکنى.
پس خداوند استجابت کرد دعایشان را.
من عمل هیچیک از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نمىکنم... پس آنانکه هجرت کردند و از دیارشان رانده شدند و در راه من اذیت و آزار دیدند و تن به مقاتله سپردند بدیهایشان را پاک مىکنیم و در بهشت هایى واردشان مىسازیم که از زیر آن، نهرها روان است: پاداشى از سوى خدا، که در نزد خداست بهترین و ارزنده ترین پاداشها.»(3)
این آیات به یکباره خستگى راه از تن هایمان سترد و خود بهترین پاداش شد براى آن سختى ها که در راه خدا کشیده بودیم.
در ابتداى مدینه روزها و شب هاى آرامترى داشتیم، انصار، مؤمن و مهربان بودند و مهاجرین صبور و استوار.
آرامش نسبى مدینه، فرصتى بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگارى کند. در مقابل آن سختى ها و مصائب که این دو پسر عم، پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدینه مجالى مىنمود براى وصلت ما.
هم اکنون پدرتان على مرتضى خواهد آمد، برخیزید عزیزان من! بیش از این بىتابى نکنید. على خود از شنیدن خبر، چنان بىتاب شده است که میان راه چند بار ردایش در پایش پیچیده است و او را به زمین افکنده است. نه فقط دل على که پاى على نیز با این خبر لرزیده است، بىتابترش نکنید، برخیزید عزیزان من! بغض هایتان را فرو بخورید، اشک هایتان را بسترید و على را تسلى دهید... سلام الله علیه...
ـــــــــــــــــــــ
1. سوره بقره، آیه 207
2. لاسَیْفَ إلّا ذُوالفَقار وَلافَتى إلّا عَلی.
3. آیه 190 تا 195 سوره آل عمران ـ نمونه بینات در شان نزول آیات ص172و173 و کتاب کشف الغمة فی معرفة الأئمة ص539.
امام على(ع) و ولادت در کعبه
فهمیدم توسّلم مستجاب شد
پاسخى بر سخنان و ادعاهاى مولوى خیرشاهى
چرا دست بسته نماز نمىخوانیم؟
بررسى ادله خلافت ابوبکر
پاسخ دکتر عصام العماد به برخی شبهات
اعتراف عامّه به وفات حضرت زهرا(س) با عدم رضایت از شیخین
دنیاى اسلام بدون وهابىها
آیا پاره تن رسول خدا (ص) اولى به مراعات نبود؟!
ما بودیم که نگذاشتیم حق به اهلش برسد!
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 6
کل بازدید :358473
مناظره دکتر قزوینی با مولوى مرادزهی [149]
شهادت 8 شیعه یمنى در مسجد [114]
اندیشمند لبنانى: امام خمینى رفت اما اندیشه او تا ابد زنده است [93]
بیانه 22 وهابى علیه ایران و حزب الله [117]
افتخار میکنم عضو «حزب ولایت فقیه» باشم [99]
نصرالله به آرامش در گفتار معروف است [105]
محاصره شیعیان پاکستانی 7 ماهه شد [112]
جسارت معلم وهابى در عربستان به حضرت زهرا (س) [141]
شهادت پنج جوان دیگر شیعه در کویته پاکستان [136]
انتقاد شدید هیکل از اعراب [168]
عثمان را الگو قرار بده وکنارهگیرى مکن [138]
مظلومنمایى 14مارس و معرکهگردانى العربیه [118]
حمله به یک رییس جمهور عربى به اتهام شیعه شدن؟! [216]
پاسخ به فتنه با سرعت فیبر نورى [108]
[آرشیو(135)]
رهیافتگان به مکتب اهل بیت
امامت و خلافت
پرسش و پاسخ
وهابیت رو به افول
مکتب اهل بیت
اهل سنت و اعتقاداتشان
اخبار و مناسبتها
عاشق آسمونی
نمازخانه بوستان بهاره
بندیر
سجاده ای پر از یاس
دنیاى جوانى
TOWER SIAH POOSH
دختری در راه آفتاب
یاران
بوی سیب
پرتو
جاء الحق و زهق الباطل
بهارستانه
manna
ساحل نشین اشک
مشاوره
لـعل سلسبیل
زورخانه بابا علی
فدایى سید على
عشق سرخ
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
دوزخیان زمین
منصور
کوثر بیکرانه
جمهوریت
حقوق و حقوقدان
esperance
شمیم
به یاد لاله ها
کوثر
دم مسیحایى
کبوترانه
نیلوفرآبى
موسسه فرهنگی وصال شهدا
با من حرف بزن
حزب اللهی مدرنیته
کجایید ای شهیدان خدایی
عاشقان على و فاطمه
14 معصوم
خدا
موتور سنگین
شهید امر به معروف زوبونی
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
حسین جان
خلوت تنهایی
احادیث
لبیک یا مهدی، یا خامنه ای
وبلاگ ایران اسلام
روح .راه .ارامش
اهل سنت واقعى
کریمه اهل بیت
کوثر
نقد وهابیت
همگرایی شیعه و اهل سنت
هیأت پیام آوران عاشورا
لیست وبلاگهاى به روز شده
دهه فجر
نسیم رضوان
وبلاگ خونه دانشجویی تاکستان
کوچهام مهتابى است
شیعیان
فاطر سبز